صاحـب جمعـہ هاے مـن

صاحـب جمعـہ هاے مـن

اللهـــم عجل لولیــک الفــــرج
صاحـب جمعـہ هاے مـن

صاحـب جمعـہ هاے مـن

اللهـــم عجل لولیــک الفــــرج

من و چادرم از ته دل....لبیک یاصاحب الزمان

حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم…

حجابم مال من است…

حق من است…

چه در گرماهای آتش گونه…

و چه در سرماهای سوزناک…

نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم....

نه به پاشنه های بلند...

میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را...

تاببرم دل ازامام زمانم....

و هرگاه که مرادرخیابان مینگرد به جای دردگرفتن قلبش...

لبخندی بیاید روی لبش...

یاصاحب الزمان...

اقای بی همتای من...

یک نگاه تو...

می ارزد به صدنگاه دیگران...

من و چادرم ازته دل میگوییم....

لبیک یاصاحب الزمان

آقا اجازه.......

آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!


قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران


آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان


دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!


قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!


اصلا به این نوشته بگویید «داستان»


من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین


از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!


آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر


باران بیار و باز بباران از آسمان


- اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!


- آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!


«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»


یا زیر دستهای نجیب تو در امان!



آقا اجازه!............................


.......................................!


باشد! صبور می شوم اما تو لااقل


دستی برای من بده از دورها تکان...